آسمان تاريک است
ماه هم مي تابد
حوض مان يخ کرده
گويي او در خواب است
من و تنهايي خويش
هر دو مان هم درديم
شبها تا به سحر
نامه ها سر کرديم
من ز دست غمها
او ز دستم تنها
کاش هنگام سحر رهرويي مي آمد
کاش تنهايي من لحظه اي تنها بود
تا برايم خورشيد لحظه اي پيدا بود