هيچي نمي دونمفقط اينو مي دونم که دلم براي يه بارون پاييزي تنگ شدهبراي يه بارون خنکبراي يه دست مهربونبراييهدوست داشتنسادهپاکواقعي...تمام.
بهم سر بزن اخه امروز 13 ابانه.........................
آسمان تاريک است
ماه هم مي تابد
حوض مان يخ کرده
گويي او در خواب است
من و تنهايي خويش
هر دو مان هم درديم
شبها تا به سحر
نامه ها سر کرديم
من ز دست غمها
او ز دستم تنها
کاش هنگام سحر رهرويي مي آمد
کاش تنهايي من لحظه اي تنها بود
تا برايم خورشيد لحظه اي پيدا بود
بال پريدن ام را خواستند بچينند
اين را چند روز قبل يك چلچله گفت
سنگ هم به من زدند
با تير و كمان
با تفنگ ساچمه اي
با سنگ قلاب
اما فقط بالهايم زخمي شد
پرواز كه يادم نرفت
پرواز را به خاطر بسپار
اين را كجا خوانده بودم1؟
چه كسي اين آخري را گفته بود!؟
دستاي من كه انگاري خيلي وقته خالي مونده
پرنده ي من داره ميميره
و من
همينجوري نشستم و ...
سلام ماني عزيز!
فروغ!؟
عجيب است، اين روزها همه چيز عجيب شده براي من.
پرواز ...
سبز باشي.