همهی ِ هستی ِ من آیهی ِ تاریکی است
که تو را در خود تکرارکنان
به سحرگاه ِ شکفتنها و رستنهای ِ ابدی خواهدبرد
من در این آیه تو را آه کشیدم، آه
من در این آیه تو را
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
□
زندگی شاید
یک خیابان ِ دراز است که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
زندگی شاید
ریسمانی است که مردی با آن خود را از شاخه میآویزد
زندگی شاید طفلی است که از مدرسه برمیگردد
زندگی شاید افروختن ِ سیگاری باشد در فاصلهی ِ رخوتناک ِ دو همآغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر برمیدارد
و به یک رهگذر ِ دیگر با لبخندی بیمعنی میگوید «صبح به خیر»
زندگی شاید آن لحظهی ِ مسدودی است
که نگاه من، در نینی ِ چشمان ِ تو خود را ویران میسازد
و در این حسی است
که من آن را با ادراک ِ ماه و با دریافت ِ ظلمت خواهمآمیخت
در اتاقی که به اندازهی ِ یک تنهایی است
دل ِ من
که به اندازهی ِ یک عشق است
به بهانههای ِ سادهی ِ خوشبختی ِ خود مینگرد
به زوال ِ زیبای ِ گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچهی ِ خانهمان کاشتهای
و به آواز ِ قناریها
که به اندازهی ِ یک پنجره میخوانند
آه...
سهم ِ من این است
سهم ِ من این است
سهم ِ من
آسمانی است که آویختن ِ پردهئی آن را از من میگیرد
سهم ِ من پائین رفتن از یک پلهی ِ متروک است
و به چیزی در پوسیدهگی و غربت واصل گشتن
سهم ِ من گردش ِ حزنآلودی در باغ ِ خاطرهها است
و در اندوه ِ صدائی جان دادن که به من میگوید:
«دستهایات را
«دوست میدارم»
دستهایام را در باغچه میکارم
سبز خواهمشد، میدانم، میدانم، میدانم
و پرستوها در گودی ِ انگشتان ِ جوهریام
تخم خواهندگذاشت
کوچهئی هست که قلب ِ من آن را
از محلههای ِ کودکیام دزدیدهست
سفر ِ حجمی در خط ِ زمان
و به حجمی خط ِ خشک ِ زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز ِ مهمانی ِ یک آینه برمیگردد
و بدین سان است
که کسی میمیرد
و کسی میماند
□
هیچ صیادی در جوی ِ حقیری که به گودالی میریزد، مرواریدی صید نخواهدکرد.
من پری ِ کوچک ِ غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلاش را در یک نیلبک ِ چوبین
مینوازد آرام، آرام
پری ِ کوچک ِ غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهدآمد