سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ایران IRAN

صفحه خانگی پارسی یار درباره

فریدون مشیری

    نظر

چنین با مهربانی خواندنت چیست ؟

بدین نامهربانی راندنت چیست ؟

بپرس از این دل دیوانه من

که ای بیچاره ماندنت چیست ؟

***

به امید نگاهت ایستادن

به روی شانه هایت سر نهادن

خوشتر از این آرزویی است

دهان کوچکت را بوسه دادن

***

برای چشم خاموشت بمیرم

کنار چشمه نوشت بمیرم

نمی خواهم در آغوشت بگیرم

که می خواهم در آغوشت بمیرم

 

 


لا لا لا لا

 لا لا  لا لا  همه در خواب نازند

                     دیگه چیزی ندارند که ببازند   

                                           بخواب آروم نه اینکه وقت خوابه

بخواب ای گل که بیداری عذابه      

 نترس از دست بی قانون فردا

           بخواب جونم که قانون داره دنیا                    

                                            بـخواب آروم گل گلدونه خونه                                 

      که بیرون تا بخوای نا مهربونه           

 

لا لا لا لا که قلبم زیرو رو شد 

                           که دست عاشقم پیش تو رو شد    

                                               که باز این دلم دیوونگی کرد

که این دیوونه با عشق زندگی کرد   

 

بخواب ای گل الهی درنمونی 

                             نگیره بغضت از نامهربونی 

                                             بخواب جونم که درها را ببندم

نخوای از من که با گریه بخندم 

 لا لا لا لا  که قلبم.........

 

بخواب آروم که خورشید هم خموشه

                                  اونم باید بره چیزی بپوشه    

                                                 اونم طاقت نداره توی سرما

اونم غافل شد از حال دل ما 

 

 همه اینجا غریب اندر غریبند

                                     همه از بی نیازی بی نصیبند  

                                                   الهی کور بشم گردیده باشم 

میگن اینجا همه مردم فریبند

 

   چه بی قانونه قانونش  

                                         چقدر بی برکته نونش       

                                                       به نرخ هفت جون کندن

شده چیزهای ارزونش

 

  نمی دونی چقدر سخته همون کارهای آسونش

                         همش بغض و همش بغضه رو لبهای خندونش  

 

      نترس از دست بی قانونه فردا.......


در خواب با خدا گفتگویی داشتم

    نظر

خواب دیدم            در خواب با خدا گفتگویی داشتم

خدا گفت: پس با من می خواهی گفتگو کنی

گفتم اگر وقت داشته باشید..

خدا لبخند زد، وقت من ابدیست

چه سئوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی؟

چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب  می کند؟

خدا پاسخ داد:

این که از بودن در دوران کودکی ملول می شوند...

عجله دارند که بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند..

این که سلامتشان را صرف بدست آوردن پول می کنند و بعد پولشان را صرف حفظ سلامتی...

این که با نگرانی نسبت به آینده، زمان حال فراموششان می شود، آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی می کنند نه در حال..

این که چنان زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و چنان می میرند که هرگز زنده نبوده اند..

خدا دستهای مرا در دست گرفت و هر دو مدتی ساکت ماندیم

بعد پرسیدم:

به عنوان خا لق انسانها می خواهید آنها چه درسهایی از زندگی بگیرند؟

خدا با لبخند پاسخ داد:

یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد اما می توان محبوب آنها شد..

یاد بگیرند خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند..

یاد بگیرند ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد، بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد..

یاد بگیرند که ظرف مدت چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوستشان داریم ایجاد کنیم و سالها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد...

با بخشیدن بخشش یاد بگیرند..

یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند اما بلد نیستند احساساتشان را ابراز کنند و نشان دهند..

یاد بگیرند که می شود دو نفر به موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند..

یاد بگیرند که همیشه کافی نیست که دیگران آنها را ببخشند، بلکه باید خودشان هم خودشان را ببخشند...

و یاد بگیرند که من اینجا هستم

                                    برای همیشه...

 


سلام کبوتر

سلام کبوتری که ..... هر دو پرش شکسته

اومده با امیدی ..... رو دامنم نشسته

 

همه اینُ میدونن ..... که عاشق نیگاتم

اگه بگی میمیرم ..... اگه بخوای فداتم

 

گریه نکن کبوتر ..... دلم طاقت نداره

آسمون چشمامُ ..... ببین داره میباره

 

کبوتر قشنگم ..... به عشق تو اسیرم

اگه بخوای بمیری ..... منم باهات میمیرم

 

میگم چرا میلرزی ..... میگی که رقص مرگه

فکر دل منُ کن ..... که نازک مثل برگه

 

کبوتر آی کبوتر ..... چرا چشاتُ بستی؟

مگه دوستم نداری ..... پیوندتُ گسستی؟

 

غصه نخور کبوتر ..... بازم خوب میشه حالت

من میدونم یه روزی ..... شفا میگیره بالت

 

گفته بودم به همه ..... کبوترم صبوره

چشماش عین یه دریاست ..... دلش مثل بلوره

 

پاشو پاشو کبوتر ..... به آسمون نظر کن

بخاطر دل من ..... آواز عشق سر کن

 

خوب این قطعه اول بود، میدونم حالت الآن یه جورائیه، منم دیشب همینطور بودم، خوب حالا جوابش:

سلام گل قشنگم ..... که دامنت سفیده

کبوترت تو دنیا ..... گل مثل تو ندیده

 

درد دلاتُ گفتی ..... حالا یه کم تو گوش کن

منُ بذار بمیرم ..... ولی تو عیش و نوش کن

 

فکر نکنی که از تو ..... دلم دیگه بریده

منکه دلم همیشه ..... بیاد تو طپیده

 

خودت اینُ میدونی ..... دل کندنم محاله

منُ بریدن از تو ..... فقط خواب و خیاله

 

ولی کبوتری که ..... هر دو بالش شکسته

دیگه فایده نداره ..... باید بمیره خسته

 

گل قشنگ و نازم ..... تو تازه و جوونی

تنها ستاره من ..... توی هفت آسمونی

 

کبوترهای پیرُ ..... گلها قبول ندارن

با جوونا میسازن ..... پیرها رو جا میذارن

 

یه روز یه بلبل مست ..... میاد برات میخونه

از این کبوتر پیر ..... فقط یه اسم میمونه

 

دلم میگه این حرفا ..... حرفای آخرینه

تو همه سختیها ..... جدائی بدترینه

 

باشه گل قشنگم ..... اگه بخوای میمونم

به هر زحمتی باشه ..... بازم برات میخونم

 

گریه نکن گل من ..... کبوترت نمرده

من میمونم کنارت ..... نشی یه وقت فسرده

 

فقط بخاطر تو ..... جون میگیرم دوباره

ببین چشامُ الآن ..... شده گرم نظاره


همه روز روزه بودن

همه روز روزه بودن همه شب نماز کردن همه ساله حج نمودن سفر حجاز کردن شب جمعه ها نخفتن بخدای راز گفتن ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن به مساجد و معابد همه اعتکاف جستن ز مناهی و ملاهی همه احتراز کردن ز مدینه تا به کعبه سر و پا برهنه رفتن دو لب از برای لبیک به وظیفه باز کردن به خدا که هیچ یک را ثمر آنقدر نباشد که بروی نا امیدی در بسته باز کردن


تفریح تازه

    نظر

دیشب تفریح تازه ای اختراع کردم و هنگامی که خواستم اجرا کنم یک فرشته و یک شیطان دوان دوان به خانه ام آمدند.بر در خانه به هم رسیدند و بر سر تفریح تازه من با هم جنگیدند.

یکی فریاد می زد که:این گناه است.

و دیگری می گفت:عین تقوی است...

جبران خلیل جبران(کتاب پیامبردیوانه)


در روزهای کهن

در روزهای کهن ، هنگامی که نخستین لرزش به لبهایم آمد ، از کوه مقدس بالا رفتم و با خدا گفتم:

"خداوندا ، من بنده توام ، اراده پنهان تو قانون من است و تا ابد تو را فرمان بردارم"

اما خدا پاسخی نداد و مانند طوفانی سهمگین گذشت.

آنگاه پس از هزار سال از کوه مقدس بالا رفتم و باز با خدا گفتم :

"آفریدگارا ، من آفریده توام ، تو مرا از گل ساختی و من همه چیزم را از تو دارم"

اما خدا پاسخی نداد و مانند هزار بال تیر پرواز گذشت.

آنگاه پس از هزار سال باز از کوه مقدس بالا رفتم و با خدا گفتم :

" ای پدر ، من فرزند تو هستم تو با رحمت و محبت مرا به دنیا آوردی و من با محبت و عبادت

ملکوت تو را به ارث می برم"

اما خدا پاسخی نداد و مانند مهی که تپه های دور دست را می پوشاند گذشت.

آنگاه پس از هزار سال از کوه مقدس بالا رفتم و با خدا گفتم :

"خدای من ، ای آرمان و سرانجام من

من دیروز توام و تو فردای من

من ریشه تو ام در خاک و تو گلاله منی در آسمان و ما باهم در برابر خورشید می بالیم"

آنگاه خدا بر من خمید و در گوشم سخنان شیرینی به نجوا گفت و مانند دریایی که جویباری را در بر می گیرد، مرا در بر گرفت

و هنگامی که به دره ها و دشت ها فرود می آمدم خدا هم آنجا بود.