به چه بلائي نفرينت کنم اي عشق که دامن گيرت شود
من که دست دل از تو شسته ام . و چنان به بازيت گيرم اي عشق که رسوايت کنم
و از خود بيزارت نمايم .. چنان کنم که بنده اي ترا نباشد
همه را از تو بگريزانم .. چنان کنم که دلي ترا صاحب نشود و يوسفت را به کلافي نخرد
شعله ات را خاکستر نمايم و بي فروغ و بازارت را کساد کنم
از چه بايد همگي ترا بنده باشيم .. از چه بايد پروانه وار در تب جانسوزت بيمار شويم
برو اي عشق . برو اي عشق .. که ترا خريداري نيست و در اين سينه ترا گرمي بازاري نيست
اين نباشد که مدام سرگراني کني .. ارزانيت باد آن کوتاه لحظات وصالت
ارزانيت باد مستي نرگس معشوقه و ذلت عاشق
ديگر نخرم بار گران شبهاي هجرانت را به وصالي .. ديگر نخرم پيمانه هاي پر از اشک از پي لبخندي نا بقا
نفرين بر تو باد که از قدر و منزلت هم عاشق و هم معشوق کاسته اي
ترا با ما سر ياري نباشد
مرا بر تو دگر خاري نباشد
حال که دست دل از تو شسته ام و غبار هجرانت را تکانده ام چيزي والاتر از شأن تو در اين خانه دل ميگزينم
که مهرش افزونتر از خيال ناباور توست
دوست ..
اين خانه دگر خانه دوست است و مارا با تو کاري نيست اي عشق