گذشت يک روز دگر نشد خبر از يار من
بازهم خالي شد از عشق اين دل رسواي من
با تمام شور و شوق ديدن روي چو مه
مي کند خار درون چشم پر باران من
اي که گفتي بي تو من پر مي کشم از اين ديار
حال بنگر که چگونه ميرود سوي دگر افکار من
در زمان دوري ات اي مه لقاي خوش سخن
مي شود پرغم، غرور و عقل و احساسات من