اين بار هم در روياهاي خاکي من پيش افتاده اي
و من ؛ مدام راههاي نيامده ام را تسلي مي دهم
باز هم در تيرگي اين شب من ؛ تويي که باروري
و اين بار منم که از سکوت تو هيچ ترم
و اين لبان داغ من است که حرفهاي نگفته تو را آرام مي گويد
و من در شهر افسانه اي قلبم ؛ هيچ ندارم
تا نثار ذره اي از بودنهاي هميشگي ات کنم
آه که در سراسر اين شب مبهم
تنها تويي که چشمان خواب آلود مرا تلاوت مي کني
و من اينبار در فکر روزهاي با توام
و اين با تو بودن است که باز هم آرامم مي کند
اين حرفهاي خام من در کنار سکوتهاي سنگين و مرموز تو
بيش از پيش و پيش از پيش کم مي آورد
و تو اين شکسته مغرور پيوسته از حرفهاي خسته بيعت مي گيري
و باز اين بار هم منم که در سکوت تو جا مانده ام .....
در نهان آرزو
در صداي بي رکوع
در شبستاني چنين بي انتها
مانده ام
در خود غمين و بي صدا
مانده ام در غربت اين آبرو :
در سکوت تو بسي جا مانده ام ...........
هم خويش را بيگانه کن
هم خانه را ويرانه کن
وانگه بيا با عاشقان هم خانه شو