آينده پنجره ي بازي است که اعمالم آن را مي سازد جاده ي مه گرفته اي است که با روشنايي درون مي توان پرده هاي ابهامش را پس زد . گلي است که بذر آن را با دستان خود به خاک مي سپارم و تولدش را با چشمان خود مي نگرم . شکوفا شدنش را باوجودم لمس مي کنم و چه عجيب است در اين ميان مرگ رهايم نمي کند.